ساعت سه و نیم هکر نست بود. کمیبالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی میدیدید. احساس میکرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامیخوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل میشد. بلند شد و از میان آنها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر میرسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. میترسید. با خودش فکر کرد:ای کاش دستشو رها نمیکردم... ای کاش گوشیش رو جا نمیذاشت... برگشت سر جایش امّا پتو و بالشت را برداشت و آن را میان مادر و خواهرش پهن کرد، انگار آن را برای او خالی گذاشته بودند. یک وری دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت و فشار داد. خیلی زود خواب بر او چیره شد و ادامهی ماجرا را به او نشان داد. این بار خودش بیدار شد. فکر کرد که باید این قضیه را توی دفترش بنویسد. به گوشهای از خانه کنار پنجره رفت و زیر نور ماه دفترچه اش را باز کرد. مادر که این بار با سر و صدای او از خواب پریده بود، گفت: چیکار میکنی؟
گفت: دارم کتاب میخونم.
مادر گفت: این وقت شب؟
گفت: خوابم نبرد.
فکر کرد که بهتر است اینگونه دروغ بگوید تا اینکه به خواب بدش اعتراف کند. یک صفحه خالی در میانهی دفترش پیدا کرد و روی خط یک ستاره زد. جلوی ستاره شروع به نوشتن کرد:
«خواب دیدم که در یک مهمانی هستم. همهی خالهها توی مهمانی هستند و همه جا پر از نور است. ناگهان یکی از بچهها هوس خوراکی میکند. او پسر دخترخاله پری است. دخترخاله توی خواب هم موی سرش برهنه است و برخلاف بقیه روسری نمیگذارد. آنها برای رفتن به مغازه به یک مرد نیاز دارند. من داوطلب میشوم که به همراهشان بروم. پسرعمویم مهدی که ناگهان سر و کلّه اش ظاهر میشود، دائم به من میگوید: مراقب باش گمشون نکنی، مراقب باش دسته گل به آب ندی. من هم اخم میکنم و چیزی نمیگویم. از پلّهها پایین میرویم. تا اینجا همه چیز خوب است. وقتی آنها کفش میپوشند، کفشهای من سر جایشان نیستند. دخترخاله که پسرش را توی گهواره چرخدار گذاشته، از من دور میشوند. داد میزنم و از آنها میخواهم که سر جایش بماند. نمیشنود. توی راهرو را میگردم و کفشهای لعنتی را پیدا میکنم. وقتی از در ساختمان خارج میشوم، نور ماه روی محوّطه آسفالت افتاده است. وسط محوّطه مثل جای برخورد یک شهاب سنگ گودرفتگی دارد. در اطراف آنجا کلّی ساختمان تاریک قد برافراشته اند. دو نقطهی کوچک را میبینم که در حال حرکت هستند. میدوم ولی به آنها نمیرسم. کمیبعد همه جا شلوغ میشود. انگار کاروانی از کولیها به آنجا آمده اند و هزاران چادر رنگارنگ را برپا کرد ه اند. بیشتر که دقّت میکنم، به جای چادر، فروشگاهی زنجیرهای را میبینم که نامش ستاره است. دخترخاله گفته بود که به فروشگاه ستاره میرود. با خوشحالی به سمت آنجا میدوم امّا ناگهان چشمم به اطرافم میخورد. یک فروشگاه بزرگ دیگر با نام ستاره وجود دارد و در کنارش یک فروشگاه دیگر با نام ستاره و یک فروشگاه دیگر و... سرم گیج میرود. مینشینم سر جایم. احساس میکنم که گند زده ام. نباید دستشان را رها میکردم.ای کاش کفشهایم گم نشده بود. صدای پسرعمو توی گوشم میپیچد. اصلا او اینجا چه کاره بود؟ میدانست که من به هیچ دردی نمیخورم. نمیدانم که دخترخاله را کجا پیدا کنم...»
به اینجا که رسید مکث کرد. دستهایش را از دو طرف توی موهایش فرو برد و چشمهایش را بست. دوباره خودکار را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«بعد از اینکه دوباره خوابیدم، از جایم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. مردی که سبیل نوک تیز رو به بالایی داشت و مثل دلقکها لباس پوشیده بود، از آنجا رد میشد. از خواستم که تلفنش را به من بدهد. خندهی زشتی کرد و به جای تلفن دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: فرض کن این تلفنه، شماره بگیر. شمارهی مادرم را گرفتم و دست دراز دلقک را به گوشم چسباندم. مادرم گفت که گوشی دخترخاله جا مانده است. ناگهان صدایی شنیدم... کسی مرا صدا میزد. صدا از طرف گودی بود. از همان راهی که آمده بودم برگشتم. صدا مرتب زیادتر میشد. زیر یکی از ساختمانهای تاریک پیدایشان کردم. نور قرمزی رویشان افتاده بود و پشت به دیوار دستهایشان را بالا گرفته بودند. مردی اسلحه به دست به پسرکوچولو شلیک کرد. خوابم را ویرایش کردم. مرد به سمت من برگشت. ماسک سفیدی به صورت داشت که میخندید. اسلحه اش را رو به من گرفت و به من شلیک کرد. گلوله از میان دندههایم گذشت و لباسم را سوراخ کرد. دوباره خوابم را ویرایش کردم. دستش را گرفتم و به درون چهره اش شلیک کردم. ماسکش سوراخ شد. مرد شنل پوش دود شد و از بین رفت. طوری که اصلا وجود نداشته است».
بلند شد و پشت پنجره ایستاد. آسمان ارغوانی شده بود. خورشید در راه بود. درخت انجیر که حالا متوجه حضورش شده بود، زیر باد ملایمیتکان خورد و برگهای درشتش توی هم خوردند. فکر کرد: «ولی این ادامه ساختگیه. ارزشی نداره».ای کاش از خواب نپریده بود.