صبح امتحان چندفرهنگی داشتم. هر ترم به خودم قول میدهم که حتما درس میخوانم. روزها میگذرد. روز قبل از امتحان به خودم میگویم که الان میروم سراغ کتاب. شب میشود. ساعت ده و یازده به خودم میگویم الان است که چند صفحه بخوانم. وقتی دارم پتو را روی سرم میکشم، منتظر میمانم تا ساعت زودتر بیدارم کند و چند صفحه درس بخوانم. وقتی برگهی امتحانی را تحویل میدهم، در حالیکه بقیه هنوز نشسته اند و پیش خود میگویند چقدر زود تحویل داد! به خودم قول میدهم برای امتحان بعدی... حتماً... و من روزها، سالها، یک عمر است که اینگونه امتحان میدهم...
+ پدرم رفته سفر. دلم برایش تنگ شده.