loading...

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

بازدید : 0
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

اولین باری که با کلمه وبلاگ آشنا شدم، فکر می‌کردم چیزی شبیه به کلکسیون است. یک روز میم پسر همسایه مان به من گفت که می‌شود در اینترنت جایی ساخت شبیه به سایت و تویش چیز نوشت. خودش در بلاگفا وبلاگی ساخته بود و چیزهایی درباره والیبال در آن گذاشته بود. آن موقع اینترنت خانگی با این حجم و سرعت نبود. از پدرم خواهش کردم که یک بسته اینترنت بخرد و اجازه بدهد که وارد اینترنت بشوم. وقتی در میهن وبلاگ اولین وبلاگ خودم را ساختم، نامش را گذاشتم: پایگاه تخصصی و فرهنگی امام حسین (ع). آن زمان سایتی بود به نام عاشورا که انواع اسکریپت‌های مذهبی را به طور رایگان در دسترس گذاشته بود. تقویم، پخش موسیقی، بازی و گالری. من هم فکر می‌کردم که اگر در عنوان وبلاگم از کلماتی مانند پایگاه و تخصصی استفاده کنم، ارج و قرب آن بالاتر می‌رود. هنوز با مهارت نوشتن آشنا نبودم و چیزهای دیگران را در وبلاگ خودم جایگذاری می‌کردم، البته با ذکر منبع. همین ویژگی باعث شد که هیچوقت اشتراک باشگاه نویسندگان میهن بلاگ را دریافت نکنم، چون یکی از شروط آن کپی نبودن مطالب وبلاگ بود. باشگاه نویسندگان امکاناتی را در اختیار وبلاگ نویس‌های حرفه‌‌‌ای قرار می‌داد، مانند پسندیدن، قالب‌های قشنگتر. آرزوی عضو شدن در باشگاه نویسندگان میهن بلاگ سال‌ها بعد با تبدیل شدن میهن بلاگ به خاطره، برایم تبدیل شد به حسرتی بزرگ. وقتی از تب و تاب پایگاه تخصصی داشتن رها شدم، وبلاگ نویسی را بوسیدم و گذاشتم کنار. دفتر عمرم ورق خورد، چند مدرسه جا به جا شدم و در کلاس دوازدهم پای درس آقایی نشستم که همیشه کت و شلوار اتوکشیده‌‌‌ای می‌پوشید‌. صبح‌ها وقتی سر صف بودیم، معلّم ادبیات ما با کت و شلوار جگری خود پا به حیاط مدرسه می‌گذاشت و بوی عطرش زیر دماغ همه می‌پیچید. یک روز در لا به لای صحبت‌های همیشگی به ما گفت: بچه‌ها کدومتون وبلاگ داره؟ همه ساکت ماندند. حتّی من. داشتم سعی می‌کردم این کلمه را که آوای آشنایی داشت، به خاطر بیاورم... وبلاگ... جایی برای نوشتن... آن روز اتفاقی در من افتاد و جایی در سرورهای همیشه روشن بیان به دنیا آمد که نامش این بود: سطرهای صاف و ساده. دوباره شروع کردم به نوشتن. این بار نمی‌خواستم پایگاه اداره کنم ، نمی‌خواستم مطالب درجه یک منتشر کنم، می‌خواستم با واژه‌ها آشتی کنم. با دنیای ادبیّات. سطرهای صاف و ساده در یکی از روزهای آذری به جهان مجازی اضافه شد، قد کشید، بارها اسم و رسم عوض کرد و حالا همه با یاکریم می‌شناسندش. می‌بینید؟ این همه را نوشتم و خیلی بیشتر را ننوشتم که بگویم: وبلاگ برای ما مشتی کلمه نیست. تعدادی بازدید روزانه و ماهانه که کم و زیاد می‌شود نیست. وبلاگ برای ما آخرین نسل زیسته با این دفتر آهنین بخشی از زندگی است، مثل نفس کشیدن، مثل هوای تازه، مثل قدم زدن زیر درخت‌های خیابان ولیعصر. این هوا را، این قدم زدن را چگونه فراموش می‌توان کرد؟

بازدید : 3
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 1:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم
بیشتر از چهل سال از عمر انقلاب اسلامی‌گذشته و به همین تعداد جشنواره فیلم فجرهم برگزار شده. با این همه، دریغ از فیلم ساده‌‌‌ای که توضیح دهد چرا مردم در دهه پنجاه به خیابان‌ها ریختند و نظام هزارساله شاهنشاهی را برچیدند!

شما چنین فیلمی‌سراغ دارید؟

اصلاً چرا انقلاب شد؟

بازدید : 8
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

ساعت سه و نیم هکر نست بود. کمی‌بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می‌دیدید. احساس می‌کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی‌خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟‌ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می‌شد. بلند شد و از میان آن‌ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می‌رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می‌ترسید. با خودش فکر کرد:‌‌‌ای کاش دستشو رها نمی‌کردم... ای کاش گوشیش رو جا نمیذاشت... برگشت سر جایش امّا پتو و بالشت را برداشت و آن را میان مادر و خواهرش پهن کرد، انگار آن را برای او خالی گذاشته بودند. یک وری دراز کشید و پلک‌هایش را روی هم گذاشت و فشار داد. خیلی زود خواب بر او چیره شد و ادامه‌ی ماجرا را به او نشان داد. این بار خودش بیدار شد. فکر کرد که باید این قضیه را توی دفترش بنویسد. به گوشه‌‌‌ای از خانه کنار پنجره رفت و زیر نور ماه دفترچه اش را باز کرد. مادر که این بار با سر و صدای او از خواب پریده بود، گفت: چیکار میکنی؟

گفت: دارم کتاب میخونم.

مادر گفت: این وقت شب؟

گفت: خوابم نبرد.

فکر کرد که بهتر است اینگونه دروغ بگوید تا اینکه به خواب بدش اعتراف کند. یک صفحه خالی در میانه‌ی دفترش پیدا کرد و روی خط یک ستاره زد. جلوی ستاره شروع به نوشتن کرد:

«خواب دیدم که در یک مهمانی هستم. همه‌ی خاله‌ها توی مهمانی هستند و همه جا پر از نور است. ناگهان یکی از بچه‌ها هوس خوراکی می‌کند. او پسر دخترخاله پری است. دخترخاله توی خواب هم موی سرش برهنه است و برخلاف بقیه روسری نمی‌گذارد. آنها برای رفتن به مغازه به یک مرد نیاز دارند. من داوطلب می‌شوم که به همراهشان بروم. پسرعمویم مهدی که ناگهان سر و کلّه اش ظاهر می‌شود، دائم به من می‌گوید: مراقب باش گمشون نکنی، مراقب باش دسته گل به آب ندی. من هم اخم می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. از پلّه‌ها پایین می‌رویم. تا اینجا همه چیز خوب است. وقتی آن‌ها کفش می‌پوشند، کفش‌های من سر جایشان نیستند. دخترخاله که پسرش را توی گهواره چرخدار گذاشته، از من دور می‌شوند. داد می‌زنم و از آن‌ها می‌خواهم که سر جایش بماند. نمی‌شنود. توی راهرو را می‌گردم و کفش‌های لعنتی را پیدا می‌کنم. وقتی از در ساختمان خارج می‌شوم، نور ماه روی محوّطه آسفالت افتاده است. وسط محوّطه مثل جای برخورد یک شهاب سنگ گودرفتگی دارد. در اطراف آنجا کلّی ساختمان تاریک قد برافراشته اند. دو نقطه‌ی کوچک را می‌بینم که در حال حرکت هستند. می‌دوم ولی به آنها نمی‌رسم. کمی‌بعد همه جا شلوغ می‌شود. انگار کاروانی از کولی‌ها به آنجا آمده اند و هزاران چادر رنگارنگ را برپا کرد ه اند. بیشتر که دقّت می‌کنم، به جای چادر، فروشگاهی زنجیره‌‌‌ای را می‌بینم که نامش ستاره است. دخترخاله گفته بود که به فروشگاه ستاره می‌رود. با خوشحالی به سمت آنجا می‌دوم امّا ناگهان چشمم به اطرافم می‌خورد. یک فروشگاه بزرگ دیگر با نام ستاره وجود دارد و در کنارش یک فروشگاه دیگر با نام ستاره و یک فروشگاه دیگر و... سرم گیج می‌رود. می‌نشینم سر جایم. احساس می‌کنم که گند زده ام. نباید دستشان را رها می‌کردم.‌‌‌ای کاش کفش‌هایم گم نشده بود. صدای پسرعمو توی گوشم می‌پیچد. اصلا او اینجا چه کاره بود؟ می‌دانست که من به هیچ دردی نمی‌خورم. نمیدانم که دخترخاله را کجا پیدا کنم...»

به اینجا که رسید مکث کرد. دست‌هایش را از دو طرف توی موهایش فرو برد و چشم‌هایش را بست. دوباره خودکار را برداشت و شروع به نوشتن کرد:

«بعد از اینکه دوباره خوابیدم، از جایم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. مردی که سبیل نوک تیز رو به بالایی داشت و مثل دلقک‌ها لباس پوشیده بود، از آنجا رد میشد. از خواستم که تلفنش را به من بدهد. خنده‌ی زشتی کرد و به جای تلفن دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: فرض کن این تلفنه، شماره بگیر. شماره‌ی مادرم را گرفتم و دست دراز دلقک را به گوشم چسباندم. مادرم گفت که گوشی دخترخاله جا مانده است. ناگهان صدایی شنیدم... کسی مرا صدا میزد. صدا از طرف گودی بود. از همان راهی که آمده بودم برگشتم. صدا مرتب زیادتر میشد. زیر یکی از ساختمان‌های تاریک پیدایشان کردم. نور قرمزی رویشان افتاده بود و پشت به دیوار دست‌هایشان را بالا گرفته بودند. مردی اسلحه به دست به پسرکوچولو شلیک کرد. خوابم را ویرایش کردم. مرد به سمت من برگشت. ماسک سفیدی به صورت داشت که می‌خندید. اسلحه اش را رو به من گرفت و به من شلیک کرد. گلوله از میان دنده‌هایم گذشت و لباسم را سوراخ کرد. دوباره خوابم را ویرایش کردم. دستش را گرفتم و به درون چهره اش شلیک کردم. ماسکش سوراخ شد. مرد شنل پوش دود شد و از بین رفت. طوری که اصلا وجود نداشته است».

بلند شد و پشت پنجره ایستاد. آسمان ارغوانی شده بود. خورشید در راه بود. درخت انجیر که حالا متوجه حضورش شده بود، زیر باد ملایمی‌تکان خورد و برگ‌های درشتش توی هم خوردند. فکر کرد: «ولی این ادامه ساختگیه. ارزشی نداره».‌‌‌ای کاش از خواب نپریده بود.

بازدید : 8
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم
هرکی اینجا را می‌خواند، مثل خانواده‌ی من است. دوست دارم هر اتفاقی در زندگی ام می‌افتد، برای شما هم تعریف کنم. نمی‌دانم دلیلش چیست... شاید از سر دلتنگی.

باری، تقریبا یک ماهی می‌شود که به همراه پدرم مغازه‌‌‌ای را در یکی از خیابان‌های پر رفت و آمد شهرمان اجاره کرده ایم. آجیل و خشکبار و محصولات غذایی و بهداشتی می‌فروشیم. خودمان جنس می‌آوریم. مشتری هست. نه زیاد امّا هست.

امروز مشتری نداشتیم امّا باران خوبی بارید.

برچسب ها
بازدید : 5
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

صبح امتحان چندفرهنگی داشتم. هر ترم به خودم قول می‌دهم که حتما درس می‌خوانم. روزها می‌گذرد. روز قبل از امتحان به خودم می‌گویم که الان می‌روم سراغ کتاب. شب می‌شود. ساعت ده و یازده به خودم می‌گویم الان است که چند صفحه بخوانم. وقتی دارم پتو را روی سرم می‌کشم، منتظر می‌مانم تا ساعت زودتر بیدارم کند و چند صفحه درس بخوانم. وقتی برگه‌ی امتحانی را تحویل می‌دهم، در حالیکه بقیه هنوز نشسته اند و پیش خود می‌گویند چقدر زود تحویل داد! به خودم قول می‌دهم برای امتحان بعدی... حتماً... و من روزها، سال‌ها، یک عمر است که اینگونه امتحان می‌دهم...

+ پدرم رفته سفر. دلم برایش تنگ شده.

بازدید : 1825
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

دیوار یا تکیه‌گاه آدم باید راست و محکم باشد و بدون ترک. البته اگر ترک آن جزیی باشد، می‌توان ازش چشم پوشید ولی وای اگر آنقدر گشاد باشد که تمام پهنای دیوار را بپوشاند! که در آن‌صورت، باید ترسید و چاره‌ای اندیشید.

ترک‌ها و شکاف‌های خطرناک دیوار را نباید دست کم گرفت. بعضی‌ها ساده‌لوحانه، آن‌را با ماست‌مالیدن فقط پنهان می‌کنند تا جلوی چشم نباشد؛ غافل از آنکه ترس و دلهره‌ی یک دیوار خراب ماست‌مالی‌شده، به مراتب بیشتر است از یک دیوار خراب ماست‌نمالیده و زخم‌پیدا؛ زیرا اوّلی، ناغافل فرو می‌ریزد، درست در لحظه‌ای که همه گمان می‌کردند سالم است؛ درحالیکه دوّمی، آهسته‌آهسته و پس از آنکه زخم‌های ترسناکش حسابی دهن باز کردند.

پس، در انتخاب دیوارهای زندگی‌مان دقت کنیم و به هرکس و ناکسی تکیه نزنیم. از دلبستن‌های آبکی دوری کنیم؛ از جمله دوستی‌ها و روابط گذرا که پایداری‌شان به مویی بند است و هرآن احتمال دارد که زنگ خطرشان بلند شود. در یک کلام، به هیچ آدم، موضوع یا رابطه‌ای که دیواری پر از شکاف عمیق دارد و قابل ترمیم هم نیست، تکیه نزنیم که اصلاً و ابداً تکیه‌گاه خوبی نیست.

پ‌ن: پس‌فردا امتحان نگارش داریم و «عاقل نکند تکیه به دیوارشکسته!» هم یکی از موضوعات مثل‌نویسی آن است.

بازدید : 1289
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

مدتی بود که می‌خواستم عنوان بی‌مسمّای «سطرهای روشن» رو بردارم، چون خودم هم هیچی ازش نمی‌فهمیدم! به خاطر همین، جرقه‌طور و ناگهانی، بعد از خواندن یک دعایی، به سرم زد که اسم اینجا رو بزارم «یاکریـم». یاکریم، یه واژه‌ی دوپهلوه و هرکی بتونه هردو معناش رو پیداکنه، جایزه داره. قالب وبلاگ هم که طبق روحیه‌ی تجدّدگرایی و تنوّع‌طلبی افراطی، باید عوض میشد (چی گفتم اصن؟!). این شد که پس از بارها کلنجاررفتن و قالب‌عوض‌کردن، این قالب متفاوت رو برگزیدم. البته کمی‌ریزه‌کاری داره و بعضی از مطالب رو به خوبی نمایش نمیده که باید برطرف بشن. به هرحال، امیدوارم که این، تغییر خوب و ماندگاری باشه و به دل شماهم بشینه :)

پ‌ن: ببخشید، مدتیه که روزانه‌نویس شدم. باید فکری کرد...

پ‌ن2: بازم قالبو عوض کردم ؛)

بازدید : 766
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 16:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

صبر بر خشم... چه سخت و جانکاه! موقعی که خواهر کوچکتر مدام غُر میزند و شاید هم حق دارد، سرخ می‌شوم اما نباید چیزی بگویم. موقعی که باید بیشتر اتاق را به او بدهم و حتی قفسه‌ی کتابهای مدرسه‌ام را در بیرون بچینم، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که از بعضی حرفها، خون در چشمانم می‌دود، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که خشمگین می‌شوم و دلم می‌خواهد که دستانم را رها کنم تا بزنند همه چیز را خُرد و خاکشیر کنند، باید صبر کنم و کاری نکنم. موقعی که... باید... . اصلاً خدایا! به من، این بنده‌ی کم‌صبرت، دو تا صبر بده: یک صبر برای زندگی و یک صبر برای ادامه‌ی صبر!

بازدید : 1724
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

...و نه از زلزله‌ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به سکون تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه‌هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد.

برگرفته از خطبه‌ی ۲۲۱

بازدید : 1397
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 0:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یاکریـم

معلّمِ جان، آقای عبدی، سلام!

فارسی شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دل‌زده نمی‌شود. شما حرف‌های مارا می‌شنوید، با صبوری به پرسش‌های ما پاسخ می‌دهید و شعرها و متن‌ها را با نوای خوش برای ما می‌خوانید. سخت‌گیر هستید و در عین حال، خوش‌خنده و خوشرو. در کار خود آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شده‌باشد یا گوشی‌به‌دست، فرو رفته‌باشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را برای من یگانه‌تر می‌سازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها ثابت کرده‌اید که حاضرید تا پای جان، دانش‌آموز را در آفریدن نوشته‌های زیبا یاری دهید. مثلا یکبار، نوشته‌های ساده‌ی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت ناموزون نوشته‌های مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشته‌ای درباره‌ی «مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که می‌خوانید. دو روز بعد، وقتی تشویق‌های بزرگوارانه‌ی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف‌های شما باعث شد که به‌آرامی‌در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق شدم که چند لحظه‌ای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که می‌دانم ذهن‌تان درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمی‌دانستم که چقدر برایتان مهم بوده‌ام و آیا به وبلاگم سر زده‌اید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به من گفتید:

-راستی آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک...

-وبلاگ؟

-آره آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.

در آن لحظه گل از گل من وا شده‌بود. فقط همین پی‌جویی ساده‌ی شما برایم یک دنیا عزیز بود.

خلاصه، سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشته‌ام که بعضی‌هایشان برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشق‌پیشه‌ی ما، یعنی شما! زیرا هستند کسانی – هرچند انگشت‌شمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانه‌اند و فقط، به فکر لقمه‌ای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت هاست و شورها و ذوق‌ها.

خلاصه، باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می‌کنم که حتی یک خط از این گفتار را از خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از زبان اوست... .

امیدوارم خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و شکرگزار.

شاگرد شما

پانوشت:

1. آنچه خواندید، نامه‌ای بود به یکی از معلمان دوست داشتنی‌ام، به مناسبت هفته‌ی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمه‌ای را خطاب به معلم‌تان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی‌به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می‌شود.

2. بنا به سنت دیرینه‌ی اهل قلم مجازی، دعوت می‌کنم از... راستش از شخص خاصی دعوت نمی‌کنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمی‌دانم، شاید هم می‌ترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.

3. کل ایده‌ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیککنید.

:)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 309
  • بازدید سال : 812
  • بازدید کلی : 66370
  • کدهای اختصاصی