loading...

سـطرهای صاف و ساده

بازدید : 1793
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 2:23

دیوار یا تکیه‌گاه آدم باید راست و محکم باشد و بدون ترک. البته اگر ترک آن جزیی باشد، می‌توان ازش چشم پوشید ولی وای اگر آنقدر گشاد باشد که تمام پهنای دیوار را بپوشاند! که در آن‌صورت، باید ترسید و چاره‌ای اندیشید.

ترک‌ها و شکاف‌های خطرناک دیوار را نباید دست کم گرفت. بعضی‌ها ساده‌لوحانه، آن‌را با ماست‌مالیدن فقط پنهان می‌کنند تا جلوی چشم نباشد؛ غافل از آنکه ترس و دلهره‌ی یک دیوار خراب ماست‌مالی‌شده، به مراتب بیشتر است از یک دیوار خراب ماست‌نمالیده و زخم‌پیدا؛ زیرا اوّلی، ناغافل فرو می‌ریزد، درست در لحظه‌ای که همه گمان می‌کردند سالم است؛ درحالیکه دوّمی، آهسته‌آهسته و پس از آنکه زخم‌های ترسناکش حسابی دهن باز کردند.

پس، در انتخاب دیوارهای زندگی‌مان دقت کنیم و به هرکس و ناکسی تکیه نزنیم. از دلبستن‌های آبکی دوری کنیم؛ از جمله دوستی‌ها و روابط گذرا که پایداری‌شان به مویی بند است و هرآن احتمال دارد که زنگ خطرشان بلند شود. در یک کلام، به هیچ آدم، موضوع یا رابطه‌ای که دیواری پر از شکاف عمیق دارد و قابل ترمیم هم نیست، تکیه نزنیم که اصلاً و ابداً تکیه‌گاه خوبی نیست.

پ‌ن: پس‌فردا امتحان نگارش داریم و «عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته!» هم یکی از موضوعات مثل‌نویسی آن است.

تعیین شماره دوره و گروه با استفاده از عدد اتمی
بازدید : 1269
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 2:23

مدتی بود که می‌خواستم عنوان بی‌مسمّای «سطرهای روشن» رو بردارم، چون خودم هم هیچی ازش نمی‌فهمیدم! به خاطر همین، جرقه‌طور و ناگهانی، بعد از خواندن یک دعایی، به سرم زد که اسم اینجا رو بزارم «یاکریـم». یاکریم، یه واژه‌ی دوپهلوه و هرکی بتونه هردو معناش رو پیداکنه، جایزه داره. قالب وبلاگ هم که طبق روحیه‌ی تجدّدگرایی و تنوّع‌طلبی افراطی، باید عوض میشد (چی گفتم اصن؟!). این شد که پس از بارها کلنجاررفتن و قالب‌عوض‌کردن، این قالب متفاوت رو برگزیدم. البته کمی‌ریزه‌کاری داره و بعضی از مطالب رو به خوبی نمایش نمیده که باید برطرف بشن. به هرحال، امیدوارم که این، تغییر خوب و ماندگاری باشه و به دل شماهم بشینه :)

پ‌ن: ببخشید، مدتیه که روزانه‌نویس شدم. باید فکری کرد...

پ‌ن2: بازم قالبو عوض کردم ؛)

عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته!
بازدید : 745
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 16:21

صبر بر خشم... چه سخت و جانکاه! موقعی که خواهر کوچکتر مدام غُر میزند و شاید هم حق دارد، سرخ می‌شوم اما نباید چیزی بگویم. موقعی که باید بیشتر اتاق را به او بدهم و حتی قفسه‌ی کتابهای مدرسه‌ام را در بیرون بچینم، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که از بعضی حرفها، خون در چشمانم می‌دود، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که خشمگین می‌شوم و دلم می‌خواهد که دستانم را رها کنم تا بزنند همه چیز را خُرد و خاکشیر کنند، باید صبر کنم و کاری نکنم. موقعی که... باید... . اصلاً خدایا! به من، این بنده‌ی کم‌صبرت، دو تا صبر بده: یک صبر برای زندگی و یک صبر برای ادامه‌ی صبر!

آخرین آمادگی برای ظهور ، اصلاح مدیریت در خانواده و جامعه (یازده جلسه)
بازدید : 1703
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23

...و نه از زلزله‌ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به سکون تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه‌هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد.

برگرفته از خطبه‌ی ۲۲۱

آموزش تصویری نصب زاپیا در کامپیوتر | استفاده در لب تاب ویندوز
بازدید : 1376
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 0:27

معلّمِ جان، آقای عبدی، سلام!

فارسی شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دل‌زده نمی‌شود. شما حرف‌های مارا می‌شنوید، با صبوری به پرسش‌های ما پاسخ می‌دهید و شعرها و متن‌ها را با نوای خوش برای ما می‌خوانید. سخت‌گیر هستید و در عین حال، خوش‌خنده و خوشرو. در کار خود آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شده‌باشد یا گوشی‌به‌دست، فرو رفته‌باشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را برای من یگانه‌تر می‌سازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها ثابت کرده‌اید که حاضرید تا پای جان، دانش‌آموز را در آفریدن نوشته‌های زیبا یاری دهید. مثلا یکبار، نوشته‌های ساده‌ی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت ناموزون نوشته‌های مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشته‌ای درباره‌ی «مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که می‌خوانید. دو روز بعد، وقتی تشویق‌های بزرگوارانه‌ی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف‌های شما باعث شد که به‌آرامی‌در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق شدم که چند لحظه‌ای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که می‌دانم ذهن‌تان درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمی‌دانستم که چقدر برایتان مهم بوده‌ام و آیا به وبلاگم سر زده‌اید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به من گفتید:

-راستی آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک...

-وبلاگ؟

-آره آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.

در آن لحظه گل از گل من وا شده‌بود. فقط همین پی‌جویی ساده‌ی شما برایم یک دنیا عزیز بود.

خلاصه، سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشته‌ام که بعضی‌هایشان برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشق‌پیشه‌ی ما، یعنی شما! زیرا هستند کسانی – هرچند انگشت‌شمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانه‌اند و فقط، به فکر لقمه‌ای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت هاست و شورها و ذوق‌ها.

خلاصه، باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می‌کنم که حتی یک خط از این گفتار را از خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از زبان اوست... .

امیدوارم خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و شکرگزار.

شاگرد شما

پانوشت:

1. آنچه خواندید، نامه‌ای بود به یکی از معلمان دوست داشتنی‌ام، به مناسبت هفته‌ی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمه‌ای را خطاب به معلم‌تان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی‌به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می‌شود.

2. بنا به سنت دیرینه‌ی اهل قلم مجازی، دعوت می‌کنم از... راستش از شخص خاصی دعوت نمی‌کنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمی‌دانم، شاید هم می‌ترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.

3. کل ایده‌ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیک کنید.

:)

دانلود فیلم Happy Death Day 2017 با لینک مستقیم
بازدید : 1834
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

می‌پرسم:

- اگه بقیه بگن چرا نرفتی رشته‌ی پزشکی تا هم پول در بیاری و هم به فقرا کمک کنی، اونوقت چی؟!

رک و پوست کنده می‌گوید:

- خدا مهمه یا بقیه؟! مسئله اینه [یک شکلک قلب].

در برابر حرفش جوابی ندارم. مرا زمین می‌کوبد و دهانم را می‌بندد؛ هرچند که ته دلم یک «امّا آخه»‌ی اعتراضی باقی بماند.

- من تنها پسر خانواده م. اونا در آینده بهم حتماً نیاز دارند. دانشگاه امام صادق(ع) خوبه، هم آرمان‌هاش خوبه، هم کتابهای درسی‌اش خوبه، هم فضای معنوی‌اش خوبه، هم امکانات تفریحی‌اش خوبه، هم... امّا آخه من نمی‌خوام در آینده سربار خونواده م باشم! می‌دونی؟! دوست دارم یه باری رو از روی دوش پدرم بردارم نه اینکه اونو خمیده‌تر کنم... دوست ندارم بعد از یک عمر درس خوندن، اونم توی یه دیار غریب، دست از پا درازتر و بیکار برگردم ور دل خونواده... نظرت آقا یدالله؟!

نه می‌گذارد و نه بر میدارد.

- نترس داداش! رزق دست خداست. ما فقط مأمور به تقواییم.

همین! فقط همین. راستش از او لجم میگیرد. از او که اینقدر با ایمان است، لجم می‌گیرد. شاید زیادی دارد زیاده روی میکند؛ شاید زیادی دارد از پول و مادیات حرف نمی‌زند؛ شاید زیادی آرمان طلب است و اصلا در این دنیا نیست؛ شاید زیادی به لبش لبخند دارد! گرچه آدم خوب و دست به خیری است اما تنها مشکلش این است که زیادی رفته بالا. زیادی اوج گرفته. زیادی با آدم‌های معمولی مثل من فاصله دارد - پس من هم معمولی ام؟! - . نمی‌توانم درکش کنم. باورش برایم سخت است. مگر تا این حد آرمانی بودن هم واقعیت دارد؟

پانوشت:

۱. ان‌شاءالله در روزهای آینده، نتیجه‌ی کارهایم را قرار خواهم داد. کدام کارها؟ این پست را بخوانید. :)

معرفی انواع کالباس برها
بازدید : 690
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

شنیده‌ای که می‌گویند: نویسندگی باید ندارد؟! یعنی امکان ندارد که فقط یک قلم باشد و یک دفتر و تمام! دیگر می‌توانی بنویسی! بلکه برای نوشتن، باید یک حرف نگفته‌ای نیز در نوک زبانت داشته باشی. باید ذهنت آماس کند، ورم بردارد؛ طوری که مجبور شوی با چند سطر نوشتن و قلم‌زدن، دستمال خنکی بر رویش قرار دهی و درمانش کنی؛ درست عین کسی که لقمه‌ای داغ در دهان دارد و مدام آن را در داخل فضای دهان می‌چرخاند تا اینکه آن را می‌بلعد و خلاص می‌شود. برای قلم‌زدن هم باید احساس کنی که در داخل ذهنت یکی از آن لقمه‌های داغ را داری و باید فوراٌ یکی‌دو سطر قلم بزنی تا از شر این لقمه‌ی داغ خلاص شوی. حالا این لقمه‌ی داغ چه باشد؟ یک نگاه ناب، یک افق تازه، یک زاویه دید متفاوت، یک شعله‌ی آتش از ته دل، یک فریاد‌، یک خاطره‌ی شیرین؛ خلاصه یک چیز خاصّی باید باشد، وگرنه با خشاب خالی از کلمات که نمیتوان کاغذ را به رگبار بست!

پانوشت:

1. البته همیشه هم نباید منتظر بنشینیم که بارانی ببارد و ذهن‌مان را بارور کند و آماده‌ی نگاشتن. شاید بهتر آن باشد که خودمان این توانایی بارش فکری را در ذهن‌مان ایجاد کنیم تا هر زمان که دل‌مان خواست، با خیال راحت دست ‌به قلم شویم.

واقعیت یا آرمان؟! مسئله این است...
بازدید : 1843
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 7:21

نگاهش که می‌کنی زیباست؛ در پیچ و خم الفاظش که گرفتار می‌شوی، زیباست؛ به نسیم ملیح آیاتش که گوش جان می‌سپاری، زیباست؛ می‎نویسی‌اش زیباست؛ می‎خوانی‌اش زیباست؛ از حیاط آیاتش که می‌گذری زیباست؛ گل‌های نرم و رنگارنگ و خوش عطرش را که با دستانت می‌نوازی، زیباست امّا... امّا هنگامی‌که می‌ایستی و با ذرّه‌بین اندیشه‌ات آن را می‌کاوی، می‌شکافی، هر آیه را خوب زیر دندان می‌جَوی، می‌بلعی و چشمانت را گاه ریز و گاه گرد می‌سازی، به عقب باز می‌گردی و بعضی آیه‌ها را دوباره می‌خوانی و بعضی دیگر را سه‌باره و چهارباره، پیچ و تاب زلف واژگانش را که از هم می‌گشایی و پرده‌ها را که کنار میزنی و سرانجام، به آن سرای روشن پر از معنا بار میابی و با ادب، دم در می‌نشینی و جلوتر نمی‌روی؛ آنگاه است که قرآن، زیبا و بلکه زیباتر و زیباتر هم می‌شود...

آه بارتلبی، آه بشریت
بازدید : 1931
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 7:21

شهر خدا ۱

کتاب رایگان «بیایید برای میهمانی خدا آماده شویم» را که چکیده‌ای است از کتاب «شهر خدا»، می‌توانید از اپلیکیشن اندرویدی طاقچه دریافت نمایید. کتابی است زیبا و خوش‌قلم و پر رمز و راز از حاج‌آقا پناهیان که به نادیده‌ها و ناگفته‌های رمضان، این ضیافت الهی پرداخته است.

لینک دریافت طاقچه:

https://app.adtrace.io/ca40zbi

آن کلام سراسر زیبا...
بازدید : 966
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:40

چرایی‌اش را دقیق نمی‌دانم، امّا هربار که نگاهی گذرا می‌اندازم به دو تا دفتر برنامه ریزی ام که گزارش‌های دو سه سال درس خواندن را روز به روز و هفته به هفته در آن ثبت کرده ام - گرچه برخی صفحاتش نیز خالی مانده - یک نکته‌‌‌ای توجهم را جلب می‌کند و آن، یک بی ارادگی، یک بی میلی به درس خواندن، یک روح ناکام و یک دانش آموز نسبتاً خسته است که گاهی با شتاب درس می‌خواند و ساعت مطالعه اش بالاست؛ گاهی باکندی و ساعت مطالعه اش نه چندان بالا؛ گاهی نیز اساساً از درس و مشق دست می‌کشد! و شاید میانگین مطالعه هفتگی اش از پانزده یا بیست ساعت نیز بالاتر نرود. تازه، طی چند هفته‌ی اخیر که گذشت، واقعاً گل کاشتم و میانگین هفتگی ام از پانزده ساعت نیز کمتر شد! و این یعنی یک موفقیت بسیار طلایی در درس نخواندن و تنبل بازی برای یک دانش آموز کنکوری!

البته تا جایی که به یاد دارم در گذشته، دوران ابتدایی و راهنمایی نیز به همین شیوه درس می‌خواندم؛ شب امتحانی. هیچ گاه خرخوان - به معنای درستش! - نبوده ام. معمولاً هم نمره‌ی خوبی می‌گرفتم. امّا مگر شب امتحانی درس خواندن، کسی چون کنکور را میتواند از پای دربیاورد؟!

چاره چیست؟ از همین حالا شروع کنم به درس خواندن؟ خب این راه را قبلاً بارها رفته ام اما زمین خورده ام؛ آنقدر که دیگر نای برخاستن نیز برایم نمانده. احساس می‌کنم که پیش از شروع دوباره، باید دید که دلیل پایان‌های تلخ پیشین چیست؟ برای مرهم نهادن ابتدا باید زخم را و جای زخم را تشخیص داد. امّا نکته‌ی دردناک تر اینجاست که حتی نمی‌دانم چه درد و زخمی‌دارم. تنبلی؟ ولگردی در اینترنت؟ وبلاگ؟ کنکور؟ رشته‌ی علوم تجربی؟ شیمی‌و زیست؟ شروع‌های ناکام پیشین؟ نمی‌دانم...

پانوشت:

۱. ببخشید اگر زیادی حرف زدم یا اگر بار احساسی آن را زیادی بالا بردم. واقعاً نمیدانم درد کجاست. دو ماه دیگر کنکور دارم و زیاد آماده نیستم و هر دفعه که چهره‌ی پدر و مادرم را به یاد می‌آورم، نزدیک است از شرم بمیرم...

۲. شما اگر جای من بودید چه میکردید؟ چه راه حلی را به کار می‌گرفتید؟ چگونه این حجم از ناامیدی و خستگی را از بین می‌بردید؟ :)

خدا هدایت کند زبان‌های بی‌موقع ساکت را!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 15
  • بازدید کننده دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 165
  • بازدید ماه : 222
  • بازدید سال : 222
  • بازدید کلی : 65780
  • کدهای اختصاصی